کوکب فائز

من چراغی افروخته ام...

بار دیگر شهری که دوست می داشتم....

مدت هاست در رفت و آمدهایی که به نایین دارم از خود می پرسم چرا شهرم جایی که برایم عزیز است و وقتی از میدان بزرگ شهر واردش می شوم با عشق عزیزانم همه دردها و رنج و غصه هایم را فراموش می کنم چنین مهجور افتاده است؟ چرا همه چیزهای خوب در میبد و یزد و اردکان و اصفهان و خلاصه جایی خارج از جغرافیای اینجا جمع شده است؟

آیا شهر من در گیر و دار کشمکش های قبیله ای/ میان سهم خواهی انسان ها از روزگار/ جایی متوقف شده و کسی را یارای آن نیست که تکانی به این شهر خسته بدهد؟!

آن زمان که مجموعه الماس کویر در حال درست شدن بود هر زمان که از کنارش عبور می کردم بر خود می بالیدم که تحولی قابل لمس در حال شکل گیری است. ساختمانی شیک و دلنواز. و اکنون که گاه گاه سری به آنجا می زنم راهروهای خلوت و خالی اش قلبم را می فشارد. بی نشانه ای از رونق و پویایی- گویی همه در گیر و دار مشکلات و دغدغه های زندگی خویش نه مجال و فرصتی دارند و نه توانی برای اینگونه گشت و گذارهای لوکس- زندگی گاه دشوارتر از چیزی است که تصورش را می کنیم. 

جای جای شهرم پر است از ساخت و سازهایی که یا بی مطالعه بنا شده اند و یا در حال ساخت رها شده اند. از کتابخانه شهر گرفته تا آثار باستانی در حال محو شدن اما چرا کسی کاری نمی کند؟ شهردار و شورای شهر و نماینده و وکیل و وزیر .. چیزی که زیاد است عنوان و افتخار دولتی همه هست اما اینهمه نتیجه مطلوب نیست.

از خودم می پرسم من برای شهرم چه کرده ام؟!‌ اما هر چه در ذهنم کنکاش می کنم هیچ پاسخی نمی یابم. ناگهان از اینکه وکیل و وزیر و شهردار و شورای شهر و همه و همه را در ذهنم هزار بار محکوم کرده ام پشیمان می شوم.   

اگر قدمی برداشته بودم اطمینان دارم همه چیز تفاوت داشت. یاد شعر مولانا افتادم:

         تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید

         تو یکی نه ای هزاری تو چراغ خود برافروز

کاش چراغی افروخته بودم... حداقل شاید خانه همسایه ام را روشن می کرد. 

افسوس ...

آذرماه98