حمیدرضا طهماسبی زاوه

سندرم تحلیل یا همان بدبینی خودمان درجامعه ما

مامسایل فنی را به مسایل فلسفی تبدیل می‌کنیم. به قول ارسطو، برای دانستن تعداد دندان‌های اسب، کافی است آن‌ها را بشماریم. ما درباره‌ی تعداد دندان‌های اسب تفلسف می‌کنیم. به همین دلیل است که فلسفه در جامعه ما (و اصولا جوامع جنوب) به شدت مورد اقبال است.

بدبینی درجامعۀ ما

 ما در جامعه‌ی امروز خود با چیزی مواجهیم که من آن را «سندرم تحلیل» می‌خوانم. سندرم تحلیل وضعیتی است که در آن هر اتفاق معمولی، نیازمند تحلیل پیچیده دانسته می‌شود.تصور ما این است که پشت هر اتفاق ریز و درشتی، حتما زیرلایه عمیقی وجود دارد. به این معنا که ما آن اتفاق را به عنوان اتفاقی طبیعی تلقی نمی‌کنیم بلکه آن را نشانه‌ای از واقعیت بزرگ‌تری می‌دانیم که فقط بخش کوچکی از آن نمایان شده و بخش بزرگ‌تری از آن پنهان مانده و نیازمند تحلیل است. در حالی‌که بسیاری از این اتفاقات، وقایعی ساده و معمولی هستند؛ واکنش عادی افراد به موقعیت هستند؛ هیچ زیرلایه‌ی پنهانی ندارند و ناشی از چیز دیگری نیستند البته این به معنای آن نیست که همه اتفاقات، عادی و بی‌نیاز از تحلیل است. گاهی برخی از رویدادها ناظران را شوکه می‌کند؛ نظیر جمعیت انبوهی که به خاکسپاری مرتضی پاشایی آمده بود. حضور این جمعیت شوکه‌کننده و چنین اتفاقی نیازمند تحلیل بود. نکته‌ی مهم‌تر این که منظورم آن هم نیست که فقط رخ‌دادهای شگفتی‌آور و شوکه کننده نیازمند تحلیل‌اند. برعکس، از قضا بسیاری از وضعیت‌ها یا رخ‌دادهایی که طبیعی و بدیهی به‌نظر می‌رسد، بسیار بیش‌تر نیازمند تحلیل است. وضعیت‌های طبیعی‌شده یا بدیهی تلقی شده، دقیقاً از همین رو که بدیهی تلقی می‌شود و نیازمندی‌اش به تحلیل را پنهان می‌کند، نیاز بیش‌تری به تحلیل دارد. اما بسیاری از حوادث، عمقی که به آن نسبت داده می‌شود را ندارند. سندرم تحلیل است که به آن‌ها دامن می‌زند و ابعاد می‌دهد.

سندرم تحلیل ناشی از چیست؟ در درجه‌ی، اول ناشی از رفتار قشر تحلیل‌گران حرفه‌ای است. تحلیل‌گران حرفه‌ای کسانی هستند که کاروبارشان یا هویت‌شان یا شهرت‌شان با تحلیل کردن گره خورده است. قشر متنوعی از یادداشت‌نویسان یا حتا صاحب‌نظرانی که در مطبوعات یا در صفحات شخصیِ کم‌وبیش پرطرف‌دار خود در شبکه‌های مجازی می‌نویسند. کسانی که الزاماً کم‌دانش یا کم‌عمق هم نیستند. بعد از هر اتفاق ساده‌ای ناگهان حجم زیادی «تحلیل» بیرون می‌آید که آن اتفاق را به «مسأله» تبدیل می‌کند. در حالی‌که اگر این «تحلیل‌»ها نبود، کسی آن اتفاق را مسأله تلقی نمی‌کرد و ماجرا به‌زودی فراموش می‌شد. آن‌ها مهم‌ترین ویژگی‌شان آن است که به هر دلیل (اعم از دلیل حرفه‌ای یا هویتی یا منزلتی) خود را متعهد به تحلیل کردن و نوشتن می‌دانند. هنگام هر رخ‌داد ریزوردشتی دست به قلم می‌برند و شروع به تحلیل کردن می‌کنند. نتیجه آن که به تدریج رقابتی شکل می‌گیرد بر سر تحلیل بهتر یا عمیق‌تر. برای آن‌که تحلیل، عمیق‌تر شود، علت‌های عمیق‌تری برای وقایع ساده جست‌وجو می‌شود. هرچه یک واقعه‌ی ساده به یک علت عمیق‌تر پیوند بخورد، جذابیت تحلیلیِ بیش‌تری ایجاد می‌کند. نتیجه آن که در یک دور تشدید شونده، در یک رقابت تحلیلی، هر تحلیل‌گری تلاش می‌کند در رسیدن به عمق بیش‌تر از دیگری سبقت بگیرد و در نتیجه واقعه را به جای عمیق‌تری نسبت می‌دهد. در این ماراتن تحلیل‌گری، ساختار عظیمی از علل پیدا و پنهان تاریخی و ساختاری بر یک واقعه‌ی ساده بار می‌شود.

اما سندرم تحلیل، علت مهم‌تری هم دارد. «سندرم تحلیل»، برآمده از احساس فرودستی در برابر دیگر کشورهای جهان است. حس می‌کنیم از جهان «عقب افتاده‌ایم». این احساس عقب‌ماندگی این تلقی را ایجاد کرده که گویی جامعه‌ای «نرمال» نیستیم و وضعیت ما با همه جهان فرق دارد. منظور من از نرمال، «ایده‌آل» نیست. به عبارت دیگر مشکل آن نیست که خود را «ایده‌آل» نمی‌دانیم. قطعاً خصوصاً در این وانفسایی که این سال‌ها درگیر آنیم، هیچ‌کس میان این اوضاع و وضعیت ایده‌آل هیچ نسبتی نمی‌بیند. ما با وضعیت ایده‌آل که نه، با وضعیت معمولی هم فرسنگ‌ها فاصله داریم. قطعاً اوضاع را کم‌تر از «بحران» نمی‌توان تلقی کرد. منظور من از این که ما خود را «نرمال» تلقی نمی‌کنیم آن است که وضعیت خود را تابع همان منطقی نمی‌دانیم که بر همه‌ی رخ‌دادهای انسانی در جهان حاکم است. قائل بودن به وجود بحران، متفاوت است با این‌که منطقِ این بحران را با منطقِ بحران در جهان انسانی متفاوت بدانیم. ما فکر می‌کنیم یا حس می‌کنیم منطقِ حاکم بر رخدادهای اجتماعی در جامعه ما با همه جهان متفاوت است. مثلاً یک اتفاق چه بسا اگر در یک کشور اروپایی رخ دهد، عادی تلقی می‌شود ولی در ایران، غیرعادی و نیازمند تحلیل است.   آتش‌سوزی پلاسکو را به یاد آورید. اتفاقی تلخ و حتی عصبانی کننده بود. نشانه‌ای از ضعف در مدیریت و ناکارآمدی بوروکراتیک که خشم عمومی به درستی از آن برانگیخته شد و تحلیل‌های بسیاری هم در آمد. به فاصله اندکی از آن اتفاق، در لندن هم حادثه‌ای مشابه رخ داد و پس از آن آتش‌سوزی فجیع کلیسای نتردام. واکنش‌ها به طرز معناداری متفاوت بود. قطعاً انتظار نیست که آن آتش‌سوزی‌ها، که در کشورهای دیگری رخ داده است، به همان سطح و اندازه خشم و واکنش عمومی را برانگیزد. میان واکنش‌هایی که به این دو اتفاق نشان داده شد (صرف‌نظر از میزان خشماگین بودن آن‌ها) تفاوت دیگری وجود داشت. یک حادثه در یک کشور اروپایی، دارای یک علتِ فنی و تکنیکال، ناشی از یک بی‌نظمیِ قابل رفع تلقی می‌شود. اما همان حادثه در ایران به زیرلایه‌های عمیق و ساختاری جامعه نسبت داده می‌شود که در اعماق تاریخ ریشه دارد و ناشی از انباشتی تاریخی است؛ علت‌های کلان و عظیم، از قبیل فقدان درک درست از علم مدرن، یا فقدان عقلانیت مدرن.

مسأله آن نیست که ما جامعه را دچار مشکل و بحران یا حتی در آستانه‌ی فروپاشی بدانیم. مشکل آن است که مشکلات را تابع منطق حاکم بر جهان بشری ندانیم. ما منطق حاکم بر مشکلات خود را غیرمنطقی می‌دانیم. دوست داریم دنبال دلایلی «عمیق» بگردیم. در نتیجه هر چیز کوچکی، حتی راه رفتن عادی‌مان هم نیازمند تحلیل دانسته می‌شود. به این ترتیب این نوع نگاه چون سدی دربرابر درک وضعیتِ واقعاً موجود قرار می‌گیرد. اصولاً امکان اندیشیدن به مشکلات و رسیدن به راه حل را ناممکن می‌کند. علت‌ها را به جایی حواله می‌دهد که اساساً در دسترس موجود بشری نیست. درباره‌ی آن‌ها فقط می‌توان «تحلیل‌های عمیق» ارائه داد؛ آن‌چنان عمیق که به عمق آن دسترسیِ عملی وجود ندارد.

به عبارت دیگر، ما مسایل فنی را به مسایل فلسفی تبدیل می‌کنیم. به قول ارسطو، برای دانستن تعداد دندان‌های اسب، کافی است آن‌ها را بشماریم. ما درباره‌ی تعداد دندان‌های اسب تفلسف می‌کنیم. به همین دلیل است که فلسفه در جامعه ما (و اصولا جوامع جنوب) به شدت مورد اقبال است. در صورتی که در جوامع شمال که در آنها احساس غیرعادی بودن وجود ندارد، فلسفه این اندازه خواهان ندارد. مقصودم البته این نیست که فلسفه، اهمیت ندارد. منظورم نوع مواجهه با آن است که گاه سبب می‌شود عادی‌ترین امور را غیرعادی و نیازمند تحلیل تلقی کنیم.         دکتر محمدرضا کلاهی